قصهی امیر عباس
قصهی امیرعباس
چشمانم به شمایل حرم امام رضا(علیه السلام) که به شیشهی ماشین برادرم آویزان بود افتاد، با ذوق درخواست کردم خاطرهای که در دل این تصویر جاخوش کرده بود را بار دیگر با تمام جزئیاتش تعریف کند.
اینگونه که برادرم روایت میکند قصه از این قرار است چندین سال پیش کودک سه ماههای به نام امیرعباس از بیماری صعبالعلاجی رنج میبُرد که پزشکان از درمانش عاجز بودند و از این بابت آب پاکی را روی دستان خانوادهاش ریخته بودند.
پدر امیرعباس درمانده از کسانی که دست رد به سینهی او زده بودند، دست به دامان حضرت ابوالفضل(علیهالسلام) میشود و چند قطره از آبلیمویی که نذرشان کرده بود در کام کودک رنجورش میریزد.
دیری نمیگذرد که در برابر چشمان حیرتزده همگان، امیرعباس سهماهه سلامتیاش را به دست میآورد و حالا بعد از گذشت چندین سال در کنار سایر خواهران و برادرانش به روال عادی زندگیاش ادامه میدهد.
مدتی بعد از این قضیه، پدر امیرعباس زائر حرم امام هشتم میشود و این یادگاری را به واسطهی رابطهی دوستانهای که با برادرم داشت برایش سوغات میآورد که هر بار با تماشایش خاطرهی جوانمردی علمدار کربلا برایش تداعی میشود.
با شنیدن خاطرهی امیر عباس بیشتر از قبل مبهوت این تصویر میشوم؛ در ذهن آشفتهام دنبال وصل کردن خطوطی بودم که سر این یادگاری مشهد را به روایتی که مانند رود از دل آن می جوشید و به کربلا میرسید وصل کنم.
چرا که پیش از این شنیده بودم که برات کربلا را از امام رضا(علیهالسلام) بخواهیم، به ناگاه یاد این چند بیت شعر سعید بیابانکی افتادم که سروده بود:
آقا بگیر دست دلم را
از پشت آن ضریح طلایی
چشم انتظار مرهم سبزی ست
این زخم، زخم کرببلایی
#به_قلم_خودم
#طلبه_نوشت