قصهی ناتمام پدر
قصهی ناتمام پدر
شب از نیمه گذشته است بند به بند صوت به یادگار مانده از پدرم را توی دفتر سررسیدم پیادهسازی میکنم. قصهی تاجر طمعکاری که به واسطهی خوابی که دیده بود برای کشتن پسر بچهی خارچینی که امکان داشت ثروتش به دست وی بیفتد راهی کوی و بیابان شده بود. از قضا دست روزگار کاری میکند که در واقعیت تمام اموال این شخص به دست همین بچهی خارچین میرسد و به قول پدر قصهگویم عاقبت کسی که اموال مردم را بالا میکشد همین میشود که چیزی برای خودش نمیماند.
قصه که تمام میشود برای چندمین بار همهی پوشههای موسیقی درون گوشیام را وارسی میکنم به امید آنکه شاید صوتی دیگر از او پیدا کردم اما خودم بهتر میدانم این کار تنها برای آرام کردن بهانههایم است.
همین چند روز پیش بود که شب خاکسپاریاش در به در دنبال متن شعر عمو سبزی فروشش بودم که به واسطه اینکه شغل سبزیفروشی داشت آن را برایم گفته بود اما هرچه گشتم نیافتم و غصههایم آن لحظه چند برابر شد.
با خود میگویم من شبیه همان کوزه گرم که از کوزهی شکسته آب میخورد چرا که این همه سال به واسطهی کار خبرنگاریام شبانهروز برای ضبط صوت سوژههای خبری در تکاپو بودم اما پدرم که برای خودش یک پا شهرزاد قصه گو بود و سینهاش گنجینهای از داستانها و خاطرات شنیدنی بود را به واسطهی اینکه خیالم از بابت بودنش راحت است را نادیده گرفته بودم. اما حالا آن صندوقچهی اسرار با تمام حسرت، در تَلی از خاک سرد روزگار مدفون شده است.
به قول استاد عقایدمان اگر قلم روزگار دست خودمان بود آنگونه که دلمان میخواست سرنوشتمان را مینوشتیم اما فلسفهی شرور و رنجها همین است که روزگار بر اساس آرزوها و خواستههای ما پیش نمیرود.
دفتر سررسیدم را در آغوش میگیرم حس خوبی از نوشتن این قصه در وجودم رخنه میکند مانند کسی که ماموریت خود را با موفقیت پشت سر نهاده است اما شرارههای حسرت همچنان در وجودم زبانه میکشد.
✍ 🏻به قلم زهرا خدری
