آبسردکن آویزان
آبسردکن آویزان
چند ساعتی میشد که حرکت کرده بودیم دلم در آن لحظه یک لیوان آب خنک میخواست اما از آبسردکن اتوبوس خبری نبود. فکر نمیکردم کلمن کنار صندلی برای مصرف آب خوردن باشد یکی از بچهها اشاره کرد که به احتمال زیاد همان کنار صندلی های جلو آبسردکن باشد، نگاهم به بشکهی استوانه مانندی افتاد که به سقف آویزان بود و تعدادی لیوان یک بار مصرف هم کنار آن قرار داشت.
هرچه دقت کردم این شکل هندسی شبیه هرچیزی بود غیر از آبسردکن. اینچیزی که من میدیدم اگر از شکل و شمایلش هم صرف نظر میکردم چون قد و اندازهی کوتاهتر از آن بود باید مانند کفترهای لب بام پسر همسایهیمان تا همانجا پرواز میکردم و آبی برای خوردن پیدامیکردم. خلاصه هرچه مُخَیلهام را کند و کاو میکردم صلاح دیدم تشنه بمانم بهتر است تا برای یک لیوان آب، سقوط آزاد را حین حرکت اتوبوس، تجربه کنم.
همین که اتوبوس ایستاد با ذوق زیاد شبیه کسانی که تازه چشمهی آبی را کشف کرده باشند پیشروی مسئولمان که هنوز پیاده نشده بود با لیوانم به سوی این شیء آویزان رفتم، اما این آبسردکن عجیب نه دکمهای برای روشن شدن داشت و نه یک شیر آب معمولی.
بچهها در حال پیاده شدن از اتوبوس به منظور استراحت بین راهی بودند من نیز برای اینکه خیال خودم را راحت کنم برای اطمینان بیشتر پیگیر آبسردکن شدم، رانندهی محترم هم آب پاکی را روی دستم ریخت و کُلمن آبی رنگ بزرگی را که درست کنار صندلی ما قرار داشت و تا پیش از این فکر میکردم هر چیزی غیر آب خوردن در آن باشد را نشانم داد.
یک لحظه دلم برای حَلق بیچارهام سوخت که به خاطر عدم پیگیری درست من این همه تشنگی را تحمل کرده است، برای همین لیوان خنکی نوشیدم تا آرام بگیرد، در آن لحظه سلولهای خاکستری مغزم که جانی تازه گرفته بودند مرا یاد این قصهی قدیمی انداختند که یک مار سال ها عاشق مار دیگری شده بود اما بعدها فهمید طرف مقابلش شلینگ آب است.