همدرنگ خبر

هرآنچه که از دل برآید
  • خانه 

یکی بیاد این کلاغ سیاه ها رو جمع کنه

16 خرداد 1404 توسط زهرا خدری غریبوند

​_یکی بیاد این کلاغ سیاه هارو جمع کنه
_ من و یکی از دوستانم که منتظر تاکسی بودیم بلافاصله با شنیدن این جمله حواسمان رفت به سوی دو دختر جوان بد حجابی که شالشان تنها به عنوان نماد روی موهای لختشان انداخته شده بود به سرعت از کنارمان رد شدند و به سوی آن طرف خیابان رفتند.

_ بابت این حرفشان مثل آتش زیر خاکستر شده جلز و لز زیادی توی دلمان به پا شده بود اینکه چرا دنبالشان نکردیم تا جواب این توهینشان را بگیرند.

احساس می کردم در آن لحظه نیمکره سمت چپ و راست مغزم درگیری شدیدی باهم پیدا کردند ، از یک طرف حس انزجار از این همه مصلحت اندیشی و عدم قانون جامع که باعث بروز این گستاخی هاشده بود و کسی هم جلودارشان نبود من را مجاب می کرد قید همه چیز را بزنم بااین دوستم به سمتشان بروم یک دعوای مفصل راه بندازیم.

از طرف دیگر قسمت منطقی مغزم مانند ریش سفید وساطت می کرد عاقبت کارم را برایم توصیف می کرد که هرکاری که در حال حاضر انجام بدهیم توسط دوربین گوشی های آدم های بیمار دل ثبت می شود برای شبکه های آن ور آبی ارسال می شود آخر کار هم به عنوان دو محجبه مزاحم مجبور به عذر می شویم در نهایت قضیه به یک سر باخت ختم می شد.

_چاره ای نبود در اوج عصبانیت ازاین سکوت اجبتری قید شان را زدیم و سوار تاکسی شدیم نمی دانستم چه آب سردی روی این اتش عصبانیت بریزم که خاموشش کنم به قول این رفیقم که فرهنگی بود بااینکه برخی دانش آموزانش هم تحت تاثیر این تهاجم فرهنگی که در دل جامعه رسوخ کرده بود بد حجاب هستند اما به خودشان اجازه نمی دهند به او توهین کنند.

_راست هم می گفت این افراد که مدعی مدافع آزادی اجتماعی هستند به راحتی به عقاید مخالف خود اهانت می کنند یعنی اگر مملکت دست این ها بیفتند حتما اجازه نفس کشیدن را از ما می گیرند.

_به او گفتم ببین عزیز من چرا میخوای ارزش خود را به خاطر درگیری بااین گونه افراد پایین بیاوری فردا هم اگر کلیپی از این برخورد بیرون برود مقصر ما که چادری هستیم شناخته می شویم تازه شما در این سال ها به جای این که وقت برای عرض اندام بگذاری در پی درس و تحصیل بودی حالا هم به عنوان معلم مشغول کار فرهنگی هستی.

دوستم نگاه معناداری همراه با لبخند به من کرددر همین حین گویا نیمکره راست مغزم به طور مجدد باشد با خنده و حرص گفتم ولی می دانی خیلی دلم میخواست بابت توهینشان به حجابمان در یک جای خلوت به دور از این دوربین ها یک دعوای حسابی باهاشون می کردیم حیف که شرایط جور نشد!!

_این قصه واقعی امشب من رو یاد این فراز دعای عرفه میندازه اینجا که میفرمایند: مرا بر آن‌که به من ستم روا داشته پیروز کن و در رابطه با او انتقام و هدفم را نشانم ده و چشمم را بدین سبب روشن گردان.

در واقع اگرتوی اوج عصبانیت، لحظه ای بی بصیرتی به کار می بردیم چه تفاوتی با کسانی که از روی آگاهی یا ناآگاهی به حجاب ضربه وارد می کنند داشتیم؟

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

باب طوسی ستون ۲۳  

14 خرداد 1404 توسط زهرا خدری غریبوند

​🍃باب طوسی ستون ۲۳  

♻️توی صفحه یادداشت گوشیم یه دفعه چشمم خورد به این عبارت"باب طوسی ستون ۲۳”

توی سفر آخری که به کربلا رفته بودم وقتی با تعدادی از بچه ها راهی حرم شدیم چشمامون به اسامی صحن ها و باب هابود و بعضی هارو هم یادداشت می کردم که برا مسیر برگشت به حسینیه راحت تر راه رو پیدا کنیم  ..

کاش تک تک لحظات بودنم در اونجا یادداشت می کردم  🥀

این یادگاری شیرین یه هو  دلم  رو وصل کرد به بین الحرمین  ❤️❤️

 🥀یادی کنیم از این شعرآقا سیدروح الله خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی  که سالگرد رحلتشان هم هست :
🍃لذت عشق تو را جز عاشق محـــزون، نداند

🍃رنج لذت‏بخش هجران را بجز مجنــون، نداند

🍃تا نگشتى كوهـــكن، شيرينى هجران ندانى

🍃نــــاز پـــــرورده، ره آورد دل پر خــــون ندان

#کوتاه_نوشت

#به_قلم_خودم

#کربلا

#خاطره_بازی

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

آقا جان شما غریب نیستید ما غریب هستیم 

13 خرداد 1404 توسط زهرا خدری غریبوند

​قرارمان تپه شهدای گمنام بود من زودتر رسیدم از خستگی و گرمای هوا نفس هام به شماره افتاده بود نگاهم به رنگ‌سورمه ای سیر آسمان دوخته شد یقین کردم وقت اذان شده است زیر انداز را درست روبه روی قبور شهدا انداختم و نماز را خواندم ولی هنوز دوستان نرسیده بودند تنها شدنم بین تعداد آدم های معدودی که در رفت وآمد بودند بهانه ای بود که به قصد گلایه دیر کردنشان تماس با آن ها بگیرم

ولی نمی دانم همین که چشمم به بارگاه نیمه کاره قبور شهدای گمنام افتاد یک حسی به دلم افتاد گوشی را قطع کردم.
با خود

م گفتم چه توفیق اجباری من مدت ها در پی این سکوت و تنهایی بودم سکوتی که گاهی نسیم باد آن ها رادر هم می شکست،آن هم شب شهادت امام محمد باقر(علیه السلام).

یاد غربت و تنهایی بقیع افتادم مولای ما حتی همین بارگاه نیمه کاره راهم ندارد که حاجیان آنجا هرساعتی دلشان مثل کوره آجر پزی آتش گرفت کنارش دمی بنشینندحتی نمی توانم تصور کنم سکوت آنجا چه شکلی هست..

ولی آقاجان اگر بی راه نگفته بشم شما غریب نیستید ما غریب هستیم که از شما دوریم ولی بند های پاره پاره دلمان را به یاد شما به همین مرقد نیمه کاره قبور شهدای گمنام دخیل می بندیم که یک روزی در همین دنیای بی سامان، زیارت قبور شما ومادربزرگوارتان خانوم بی بی زهرا(سلام الله) سرمه چشم ما بشود.
.

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 خوش غیرت،پرچم تو همیشه بالاست  

22 بهمن 1403 توسط زهرا خدری غریبوند

​❤️ این محمدرضا هست،سن و سالش هم حدود  پنج سال خورده ای بود این را وقتی توی راهپیمایی چشمم به لبخند نمکینش افتاد و از مادرش پیگیر شدم متوجه شدم. 

محمدرضا با اینکه فلج مغزی بود اما امروز  با شور و ذوق حضورش، جای خیلی هایی که برای نیامدنشان بهانه های  واهی داشتند را به خوبی سبز کرد … 

دمت گرم خوش غیرت پرچم تو همیشه بالاست. 

 #راهپیمایی_۲۲_بهمن_مسجدسلیمان

#خاطره_بازی

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

روایت ننه رضای قصه ما

09 دی 1403 توسط زهرا خدری غریبوند

​🍃ننه رضا یا همان مادر شهید رضا کریمی را وقتی برای لحظاتی مهمان گلزار شهدای اسلام آباد اندیکا شدم برای اولین بار دیدم البته کسی به این اسم صدایش نمی کرد خودم اینجا عنوان کردم چون نامش را نپرسیدم.

🍃ننه رضای این روایت ما با همان صورت پر از نقش و نگار روزگار و قد خمیده و عصایی که تکیه گاهش بود، بالای قبر یکی از شهدا ایستاده بود و من با ذوق اینکه شاید از وابستگان شهید باشد به سمتش رفتم،نسبتش را از شهید پرسیدم سنگینی گوش هایش برای جواب دادن به سوالم یاری اش نمی کرد،چندین دفع سوالم را تکرار کردم تا متوجه شدم ای شهید خویشاوندانش است اما دستش را سمتی نشانه رفت و گفت آنجا قبر پسرم هست او هم شهید شده هست.همراهش شدم که سر مزار پسرش برویم.

🍃در آن فرصت کم در جوارمزار شهید که مجالی برای پرسیدن نام مادر شهید و ضبط خاطرات فرزندش نبودوسنگینی گوش هایش در آن شلوغی نیز اجازه پرسیدن سوال زیادی نداد شاید در آن لحظه ناب، تمام حرف هایی که باید گفته می شد تنها در تماشای قامت همچو سرو ننه رضا که با وجود تکیه به عصا همچنان صلابش را حفظ کرده بود و دیدن چشمان خیسی که نشان از تازگی داغ شقایقش را داشت خلاصه شد.
#مادر_شهید

#به_قلم_خودم

#روایت

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

همدرنگ خبر

جستجو

موضوعات

  • همه
  • این شب ها باید در موکب های مرزی سر کرد
  • بدون موضوع
  • کارگاه آموزشی مقاله نویسی با حضور طلاب خواهر مسجدسلیمان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس