آقا جان شما غریب نیستید ما غریب هستیم
قرارمان تپه شهدای گمنام بود من زودتر رسیدم از خستگی و گرمای هوا نفس هام به شماره افتاده بود نگاهم به رنگسورمه ای سیر آسمان دوخته شد یقین کردم وقت اذان شده است زیر انداز را درست روبه روی قبور شهدا انداختم و نماز را خواندم ولی هنوز دوستان نرسیده بودند تنها شدنم بین تعداد آدم های معدودی که در رفت وآمد بودند بهانه ای بود که به قصد گلایه دیر کردنشان تماس با آن ها بگیرم
ولی نمی دانم همین که چشمم به بارگاه نیمه کاره قبور شهدای گمنام افتاد یک حسی به دلم افتاد گوشی را قطع کردم.
با خود
م گفتم چه توفیق اجباری من مدت ها در پی این سکوت و تنهایی بودم سکوتی که گاهی نسیم باد آن ها رادر هم می شکست،آن هم شب شهادت امام محمد باقر(علیه السلام).
یاد غربت و تنهایی بقیع افتادم مولای ما حتی همین بارگاه نیمه کاره راهم ندارد که حاجیان آنجا هرساعتی دلشان مثل کوره آجر پزی آتش گرفت کنارش دمی بنشینندحتی نمی توانم تصور کنم سکوت آنجا چه شکلی هست..
ولی آقاجان اگر بی راه نگفته بشم شما غریب نیستید ما غریب هستیم که از شما دوریم ولی بند های پاره پاره دلمان را به یاد شما به همین مرقد نیمه کاره قبور شهدای گمنام دخیل می بندیم که یک روزی در همین دنیای بی سامان، زیارت قبور شما ومادربزرگوارتان خانوم بی بی زهرا(سلام الله) سرمه چشم ما بشود.
.